مستند خدا


موضوعِ مستند، خُدا بود. فرشته ها، بهشت و تمامِ خوبی ها.

خیلی بزرگتر از سن شان میفهمیدند. حرف هایشان زیادی خوب بود.

وقتی از بچه های 6 ساله پرسیدند خُدا؟

دختر بچه ای عینکی جواب داد: خُدا وجود داره، اما این ما هستیم که نمیتونیم ببینیمش. 

و پُشت بَندش یکی دیگر از بچه ها گفت: خُدا همه جا هست. پیشِ همه ی آدم ها، همه وقت هست. 

تعریفِ این بچه ها از خُدا، خیلی قوی تر و خالصانه تر از آدم های این روزهاست.

بچه هایی که درست است سِنی ندارند، مشکلاتی نکشیده اند. اما در خانه شان، مطمئنا مشکلاتی را به چشم دیده اند و بعد در موردِ خُدا اینگونه پُر از احساس حرف میزنند. 

میفهمیدند که راهِ حرف زدن با خُدا، نماز است. ذکر و دعاست. آنوقت بزرگ تر از آنها، زورشان می آید به اندازه ی چند دقیقه در روز با خُدایشان حرف بزنند.

بهشت در نگاهِ دخترکی، جایی پُر از سبزه و کوه و طبیعت بود. پسرکی میگفت که خُدا آدم های مریض را، آدم های مهربان را، میبرد بهشت و از آنها مراقبت میکند.

حتی این فرشته های کوچک میدانستند که باید آرزوهایشان را از خُدا طلب کنند. پسرکی میگفت: من حرف هایی میاد توی سرم، آرزوم رو به زبون نمیارم، ولی تو فکرم میگم و این آرزو میره تو دلم و خُدا آرزوم رو برآورده میکنه. دخترکی گفت: ما آرزوهامون رو از خُدا میخوایم. حالا ممکنه بهمون بده یا شاید هم بهمون نده.


+ مگر میشود این فرشته های دوست داشتنی را دوست نداشت؟!

  • ۰ نظر
  • ۳۰ تیر ۹۴ ، ۲۰:۲۶

پابرهنه در ماه

سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ق.ظ



میخواهی ماهِ کامل را ببینی؟ ماهِ شبِ چهارده را؟

پنجره را باز کن. مهم هم نیست که ساختمان ها جلوی دیدت را بگیرند یا نگیرند. مهم این است که ماه دیده میشود. حتی نورانی تر از همیشه. کافیست ردِّ پایی، در سمتِ شرقیِ ماه ببینی.

آن ردِّ پاها، فلسفه ی خودشان را دارند.

قدم هایی برهنه، شبِ چهاردهم، راه پیمایی میکنند در ماه. اگر ردِّ پاها را دیدی، بدان که ماه کامل است!

  • ۰ نظر
  • ۳۰ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۳

خنده

دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۴۱ ق.ظ



_ چه خوب شد امشب اومدی. بهت که خوش گذشت؟

+ آره خیلی.

_ خیلی وقت بود صدای خنده هات رو اینطوری نشنیده بودم!

  • ۱ نظر
  • ۲۹ تیر ۹۴ ، ۰۷:۴۱

ماه رویت شد

شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۷ ق.ظ



+ عیدتون مبارک.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۷:۱۷

The Fantastic Flying Books of Mr. Morris Lessmore

جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۶ ق.ظ



انیمیشنِ کوتاهِ The Fantastic Flying Books of Mr. Morris Lessmore (کتاب های پرنده ی فوق العاده ی آقای موری لسمور) را William Joyce و Brandon Oldenburg کارگردانی کرده اند.

موضوعِ انیمیشن موضوعی خیالی و رویاییست. در حقیقت نوعی تمثیل است. در رابطه با قدرتِ کتاب ها و داستان هایشان. 

داستان از این قرار است: روزی آقای موری لسمور، در بالکنی در منطقه فرانسوی نشینِ نیواورلینز نشسته بود، و داشت خاطراتش را مینوشت. که ناگهان طوفانی بر پا شد. به همراهِ بادی شدید که تمامِ نوشته های کتابِ خاطراتش را فوت میکند و حروف از روی صفحه پرواز میکنند. و خودِ او را که روی صندلی ای نشسته، پرتاپ میکند. درحالیکه موری تلاش میکند تا کتابش که روی سیمِ برق است را بگیرد، ساختمان ها هم از جا کنده میشوند. دستِ آخر او موفق میشود تا کتابش را بگیرد. اما کتاب خالیست. بدونِ هیچ حرفی. گویی تازه آن را خریده ای و میتوانی از ابتدا در آن بنویسی. [عکس]

بعد از طوفان، تمامِ شهر از بین میرود. همان طور که موری در خیابان راه می رود، زنی را (از گذشته های دور) میبیند که پرواز میکند. آن هم با کتاب هایش. آن زن یکی از کتاب هایش را به سمتِ موری میفرستد و آن کتاب، موری را به سمتِ کتابخانه ای بزرگ راهنمایی میکند. جایی که کتاب های پرنده ی دیگری هم زندگی میکردند. روی دیوارِ کتابخانه چند عکس دیده میشد، که یکی از آنها، همان زنی بود که با کتاب هایش پرواز میکرد. [عکس]

موری میشود صاحبِ کتابخانه. او از کتاب ها مراقبت میکند. و حتی جانِ کتابِ From the Earth to the Moon (نسخه ی اولیه ی فرانسویِ ژول ورن) را هم نجات میدهد. (آن کتاب به دلیلِ سقوط از قفسه، آسیبِ جدی ای دیده بود) موری حتی به مردمی که هنوز از اثراتِ طوفان رنج میبردند، کتاب هدیه میداد. و سرانجام تصمیم میگیرد تا دوباره خاطراتش را در آن کتابِ خالی بنویسد. [عکس] [عکس]

بعد از سال ها، زمانیکه موری پیر و فرطوط شده، کتابش هم تمام میشود. وقتی که از کارش احساسِ رضایت میکند. کتاب را میبندد و به سمتِ در میرود. کتاب های پرنده، موری را دوره میکنند و دورتا دورش میچرخند. موری به یکباره جوان میشود و سپس پرواز میکند. و میشود همانند همانِ زنی که در گذشته دیده بود. کتاب ها او را به پرواز درمی آورند. [عکس] [عکس]

موری کتابِ خاطراتش را که کتابی معمولی بود، در آسمان رها میکند. کتاب به پرواز درمی آید و به کتابخانه بازمی گردد. در همین زمان دختر بچه ای به کتابخانه می آید و کتابِ پرنده ی موری، به سمتِ او پرواز میکند. دختر بچه روی پله ها مینشیند و شروع میکند به خواندنِ خاطراتِ موری. و کتاب های پرنده او را دوره میکنند. [عکس]

صحنه نهایی، عکسِ موری را نشان میدهد که کنارِ عکسِ زن، روی دیوارِ کتابخانه است. [عکس]


"منبع"

  • ۰ نظر
  • ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۶

فیلم

جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۲۵ ق.ظ



داشت میرفت، که برگشت و گفت: حتما هاردت رو بیاری ها! کلی فیلم جدید دارم.


+ دیدنِ فیلم یکی از بهترین تفریح های من است. اینکه هاردت پُر از فیلم های ندیده باشد، واقعا لذت بخش است. 

  • ۱ نظر
  • ۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۷:۲۵

تکراری، اما دوست داشتنی

جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۳۶ ق.ظ



مهمانی در ماهِ رمضان را، بیشتر از باقیِ ماه ها دوست دارم. آن هم به خاطر جوِّ زیبا و روحانیِ سفره های افطار. (موافقِ تشریفات و اسراف نیستم. در نظرم، مهمانی در رمضان، باید ساده باشد.)

ماهِ رمضان را در روستاها هم بوده ام. فضای خانه هایشان و سفره هایشان، دلنشین تر از شهری هاست. 

سحرها، بعد از خوردنِ سحری، رفتن به تَک مسجدِ روستا، و نمازِ جماعت، حسی خوب را به آدم القا میکرد. (بماند که در آن تاریکیِ صبح، باید از کنارِ سگ ها، کاملاً دوستانه رد میشدی.) اینکه صبحِ زودت را با تماشای طلوعِ آفتاب آغاز کنی و صدای پرنده ها، بر روی درختان، پَس زمینه ی منظره ی مقابلِ چشمانت باشد، بسیار لذت بخش است.

صبح ها در کوچه پس کوچه های روستا پرسه بزنی و مردها و زن ها را ببینی، تلاششان را. و حتی به نگاه های زیرزیرکیِ بچه ها بخندی. 

عصر هم به دعوتِ مهمان نوازانِ خونگرم، به باغشان بروی و لابه لای درختان قدم بزنی. دستت را در آب فرو ببری و سردی اش پوستِ داغت را التیام بخشد. و بعد با سبدی پر از میوه ی تازه به خانه برگردی.

شب ها هم، سفره های رنگین اما ساده شان را ببینی و لذت ببری. طعم های جدید را امتحان کنی و شاید تَهِ دلت افسوس بخوری که: کاش همیشه اینجا میماندم. بعد از افطار هم، باز به مسجد بروی و بعد از ادای فریضه، باز برگردی به همان فضای صمیمی و تا ساعت ها در حیاط بنشینی و حرف بزنی. و ستاره ها را تماشا کنی.


+ به شدت عاشقِ شنیدنِ صدایِ اذان، مخصوصا اذانِ صبح، از مسجد هستم. شلوغیِ شهر و گاهاً دور بودن از مسجد، مرا در حسرتِ این نوا گذاشته. اما در روستا، صدایِ اذان، آنقدر از نزدیک می آید که فکر میکنی در مسجد نشسته ای. 

+ چند روزِ پیش، در اتاقم نشسته بودم و پنجره ی اتاق باز بود. پرده را کنار زده بودم، تا باد بیاید. صداهایی می آمد. کمی که دقت کردم، دیدم صدای اذان است. فکر میکنم خلوت بودنِ کوچه ها و کم بودنِ صدای ماشین، آن هم در ظهرِ ماه رمضان، باعث شده بود تا این نوای دلنشین، به گوشم برسد.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۴:۳۶

شیشه ی بارانی

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ق.ظ



- میشه چند لحظه اینجا تنهاتون بذاریم؟

سرم را برمیگردانم. دستم را تکانی میدهم تا نظرش را بگوید. دستش را جلوی موبایل میگیرد و کمی آن را از صورتش دور میکند و چشمانش را به آرامی روی هم میگذارد.

تنها میشویم.

کیفم را روی شانه کمی جا به جا میکنم. به سمت پنجره کشیده میشوم. پرده را کنار میزنم. ردیفِ گلدان های اطلسی و حُسن یوسف، لبخندی را کنج لبانم مینشاند.

حال و هوای این خانه را دوست دارم. مثلِ خانه قدیمی خودمان است.

دستم را روی پنجره میکشم. قطره های باران را با کمترین فاصله لمس میکنم.

صدایش نزدیک تر میشود. از اتاق درآمده و وارد هال شده. تکیه اش را به اُپن داده و با حالتی عصبی دستش را تکان میدهد. موبایل را دست به دست میکند. دستِ راستش را روی چشم هایش میگذارد و فشار میدهد.

زیپ کیفم را باز میکنم. لیوان استیلم را درمیاورم و به سمت آشپزخانه میروم. لیوان را از آب پر میکنم. قرص ژلفون را از پوسته اش جدا میکنم. قرص را کف دستم میگذارم و با لیوانِ آب تعارفش میکنم.


+ لبخندی مینشیند کُنجِ لبش.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۰:۳۵

خاطره ها فراموش شدنی نیستند

یکشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۲۳ ق.ظ



مینشینم. هدفون را در گوشم میگذارم. صدایش را زیاد میکنم. خیره میشوم به سقف. به گچ بُریِ ساده اش. و فکرم میرود به آن روز.

روزی که فهمیدم دیگر قرار نیست در زندگیِ من باشی. و یا حتی در زندگیِ خیلی های دیگر.  گذاشتی و رفتی. بی خبر. آنقدر بی خبر که تا ماه ها رفتنت را باور نکردم. رفتی و شاید به کسی فکری نکردی. به اینکه بعد از تو چه بر سرشان می آید. 

رفتی و تا ماه ها من جرات نداشتم، گوشی را بردارم و شماره ی تو را بگیرم. تا با تو حرف بزنم. تا صدایت را بشنوم. حتی نمیتواستم پیامکی خالی برایت بفرستم.

شاید اگر خاطره ی زیادی با تو نداشتم، رفتنت این قدر برایم سخت نبود. ولی مگر میشود سفرهای کوتاهمان را فراموش کنم. مگر میشود این همه سال، در کنارِ تو بودن را فراموش کنم. مگر میشود هدیه های تو را که جای جایِ خانه ام جا خوش کرده اند، فراموش کنم. مگر میشود یادگارِ مجسمِ تو، مدام جلوی چشم هایم باشد و من فراموشت کنم. مگر میشود مغازه ها و خیابان هایی که با هم رفته ایم را، بستنی خوردن ها، رستوران رفتن ها را فراموش کنم. مگر میشود اسمِ سارا را که موردِ علاقه ی تو بود، بشنوم و یادت نَیُفتم. 

آنقدر از تو میدانم، که میتوانم خیلی راحت در موردِ تو بنویسم. در مورد رفتارهایت، عکس العمل هایت، حتی نگاهت از پشتِ آن قابِ مشکی.

اینکه عاشقِ چت کردن بودی. عاشقِ طراحی و نقاشی. رشته گرافیک. فیلم دیدن. نوشتن. عکس دیدن. کتاب خواندن. و به شدت از رشته ات متنفر بودی. خوشحالم که حالا رشته گرافیک میخوانی، و احتمالا نقاشی را دوباره از سر گرفتی. و شاید بیشتر اوقات فراغتت را فیلم میبینی.


+ چندین ماه بعد از رفتنت، گوشی ام زنگ خورد. اسمِ تو افتاده بود. تا تماس را وصل کردم، قطع شد. پُشت بندش پیام دادی که (شرمنده، اشتباه شد. باز گوشیم سَر خود به تو زنگ زد.) فرستادم (پس گویا گوشیت هنوز من رو دوست داره!) فرستادی (من همیشه تو رو دوست دارم!)

  • ۰ نظر
  • ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۷:۲۳

نورهای دایره ای

یکشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۹ ق.ظ



وقتی از سطحِ زمین فاصله دارم، حتی به اندازه یک طبقه، حالم خیلی بد میشود. حتی این اواخر، کابوسش را میبینم.

وقتی از پله های خانه بالا میروم، باید دستم را به نرده ها یا دیوار بگیرم، تا جلوگیری شود از افتادنم. اشیاءِ اطرافم، کشیده میشوند. پخش میشوند و من درکِ درستی از تشخیص شان ندارم. گویی چشمانت را با دو دستت به طرفِ بیرون بکشی، تصاویر عریض میشوند. عریض و عریض، تا زمانیکه طولشان خیلی کم میشود. کِش می آید و سرگیجه میگیرم. دستانم را روی سرم میگذارم. بدنم دولا میشود. اما هنوز هم همه چیز کشیده میشود. همه چیز می چرخد، آن هم درست زمانیکه بدنِ سستِ من، ذره ای تکان نمیخورد.

حتی شب که با بچه ها رفتیم پشتِ بام، رفتیم تا آتش بازی را تماشا کنیم. دوباره حالم بد شد. روی پله ها ایستاده بودم. آسمان پر از نور بود. سرم را بالا بردم، اما نتوانستم طاقت بیاورم و سرم گیج رفت. گویی هرچه به آسمان نزدیک تر شوم، حالم بدتر میشود. دستم را به نرده ها گرفتم. بچه ها غرقِ نور بودند.

آمدم از پله ها پایین بیایم، ولی نتوانستم. نتوانستم و همانجا افتادم.


+ نورهای امشب، فرق داشتند با تمامِ نورهایی که تابحال دیده بودم. دایره بودند. دایره ای تو خالی، با نورهایی شبیه به شعله های آبی رنگِ آتش. 


۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مرتضی محسنی

عنوان دومین مطلب آزمایشی من

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی محسنی

عنوان اولین مطلب آزمایشی من

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.

۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مرتضی محسنی